بر اساس واقعیت

پنجشنبه بود و ساعت ۱۱ شب.

من توی ایستگاه منتظر آخرین شیفت کاری مترو بودم تا برم خونه.

از سرکار میومدم و خیلی خسته بودم. هیچکس توی ایستگاه نبود.
بعد از یک ربع منتظر موندن بالاخره آخرین واگن اومد. در باز شد و من داخل شدم.
کسی جز دو مرد و یک زن تو واگن نبود. منم رو به روی اونا نشستم.
سرم پایین بود که متوجه شدم زنی که بین این دو مرد نشسته خیلی به من زل زده احساس بدی بهم دست داد.
پیش خودم فکر کردم همین که انقدر تنگ بین این دو مرد نشسته شأن خودش رو پایین آورده باز هم توجهی نکردم و سرم رو پایین انداختم.
زن همینطور به نگاه کردن من ادامه می داد...

بعد از گذروندن دو ایستگاه در باز شد و یک مرد میانسال کت و شلواری وارد شد و پیش من نشست.
یک ایستگاه رو که رد کردیم ناگهان در گوشم آروم گفت. ایستگاه بعد از واگن پیاده شو !!

یک نگاه بهش کردم و وقتی دیدم قضیه جدی هست هنگامی که واگن ایستاد به همراه اون از واگن پیاده شدم. رفتن واگن رو تماشا کردم. برگشتم و بهش گفتم:
چی شده ؟ چرا خواستی پیاده بشیم؟»
مرد جواب داد: من تو پزشک قانونی کار میکنم. اون زنی که بین اون دو مرد نشسته بود مُرده بود و اون دو مرد طوری نشسته بودن که معلوم نشه!

حیرت زده شدم...!
و یک تاکسی تا خونه گرفتم....!

 

ادامه دارد....

«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي‌كند. او هنوز هم نمي‌داند آن صورت چه بود. اريك مي‌گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي‌كردم. نگهبان‌هاي ديگر داستان‌هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي‌كردند ولي من سعي مي‌كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذير بود.
«مري مك كلر» دوازده سال است كه در اين جزيره كار مي‌كند. او از انزواي آن جا لذت مي‌برد و مي‌گويد «اين‌جا يك محل فانتزي استاندارد براي من است.» با اين حال او هم اتفاقات عجيبي را تجربه كرده است. وي مي‌گويد«بارها برايم اتفاق افتاده كه احساس مي‌كردم كسي مرا نيشگون مي‌گيرد. من توضيحي براي آنها ندارم به همين خاطر هيچ‌وقت در موردشان با كسي حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در اين زندان گذراند اين سارق بانك كه هم اكنون در آريزونا زندگي مي‌كند درباره زوزه‌هاي باد مي‌گويد «شب‌ها وقتي با چشمان باز دراز مي‌كشيدم به زوزه باد گوش مي‌دادم. زوزه‌اي وحشت‌انگيز بود و انسان احساس مي‌كرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعي مي‌كردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر مي‌كنم به ياد بي‌رحمي‌هايش مي‌افتم.» هر روز هزاران توريست از جاهاي مختلف به آلكاتراز مي‌آيند و از سلول‌هاي مختلف آن كه هر يك نام زنداني خود را بر سر در خود دارند ديدن مي‌كنند. وقتي خورشيد غروب مي‌كند ديگر كسي از آلكاتراز نمي‌رود بلكه همه از آن فرار مي‌كنند. جانسون، نگهبان شب، نيز پس از گذراندن شبي در ميان زوزه‌هاي ارواح كشته‌شدگان آلكاتراز، صبح روز بعد مي‌گريزد تا چند ساعتي احساس امنيت نمايد

 

در سال 1964 رابرت لی سرک و خانواده اش که با کشتی تفریحی خود در آبهای جزیره ی هوک بودند موجودی را مشاهده می کنند با دهان باز به سمت کشتی آنها در حال حرکت است. آقای سرک طول این موجود را که شباهت بسیاری به بچه قورباغه دارد را در حدود 27 متر توصیف می کند. این خانواده قبل از آنکه این موجود دوباره به آب برگردد عکسهایی از آن میگیرند تا اولین و آخرین عکسهایی باشد که از آن گرفته می شود.

به نام خدا

امروز میخوام براتون داستان سه روحی رو تعریف کنم که وقتی ادمی از قسمت روح خود ضعیف است به ان حمله میکنند تا روح ان را برای اربابشان یعنی شیطان قربانی کنند تا مقامشان بین شیاطین بالا رود  در سال 1934 مایکل هانزرس پسری ۱۷ ساله به دلیل ضربات چاقو به دوستش  که باعث مرگ او شد دستگیر شد و به پنج سال زندانی و بعد اعدام محکوم شد زمانی که او ۲۲ ساله شد و در راه بالا رفتن از پله های چوبه ی دار  سه نفر را در حال دیدن خود دید  که کلاه های بزرگ لباس خود را طوری روی صورتشان انداخته بودند که  صورتشان معلوم نبود  و زمانی که در حال جون دادن بود ان سه نفر به صورت وحشتناک و دردناکی روحش را بیرون میکشیدند  اما او سریع تر از اینکه روحش را بگیرند از طریق اعدام فوت کرد و زمانی که او ۳ روز در سردخانه بود زنده شد  اما اون به جای کبودی های طناب دار جای زنجیر های اتشین روی گردن ان بود همین طور چشمانش پر از خون و کمرش جای شلاق بود و روی شکمش جای پنجه بود 

در ادامه مطلب 

ادامه مطلب

به نام خدا

هیولا

روزی بود و روزگاری...............

ادامه مطلب

به نام خدا

 

 

سلام خدمت دوستان دیونه و جادوگر خودم

این داستان از نظر درستی و صحت تائید نشده هست

ولی امکان واقعیتش هست،

پس بسته به ذهن خواننده هست که این مطلب رو بپذیره یا خیر

 

خب بریم سراغ داستان:

در ادامه مطلب مشاهده کنید:|جهت مشاهده روی ادامه کلیک کنید

ادامه مطلب

تعداد صفحات : 1

صفحه قبل 1 صفحه بعد